فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

عزیزم موبایل اسباب بازی نیست

عسلم چند وقته که به موبایل علاقه زیادی پیدا کردی و دایما از من وبابا یی میخوای که موبایلمون رو در اختیارت بذاریم تا ببینی. وقتی هم که نمیتونی باهاش کار کنی پرتش میکنی . دلم میخواد این موبایل بازی از سرت بیافته و دیگه سراغش رو نگیری اخه قربونت برم موبایل وسیله بازی نیست . خدا کنه بتونم نسبت به موبایل بی توجهت کنم . بعضی وقتا برای اینکه یه چیزی رو پیدا کنم تا سرگرم بشی واقعا کم میارم . به اسباب بازیات خیلی توجهی نشون نمیدی و بیشتر وقتا با وسایل اشپز خونه سرگرمت میکنم .نمی دونم قدیما که نه تلوزیون بوده و نه موبایل و نه اینهمه اسباب بازی مادرا چه جوری بچه هاشون رو سرگرم میکردن؟!!   ...
30 آبان 1390

کوچولوی خواب الود من

عسلم دیروز که از مهد اوردمت خونه خیلی خسته بودی و بر خلاف همیشه خوابیدی بابایی هم جلسه داشت و دیر اومد خونه چون صبح زود بیدار شده بودی و احتمالا تو مهد هم نخوابیده بودی خیلی خسته بودی و زود خوابت گرفت منم کنارت خوابیدم و بعد از یک ساعت بلند شدم تا به کارای خونه برسم ظرفا رو شستم و ناهار فردا رو اماده کردم که در همین حین بیدار شدی و شروع به گریه کردی ارومت کردم یه کم شیر و شکلات خوردی بابایی که اومد سر حال شدی و با بابایی شروع به بازی کردی بابایی خسته بود و یه کم سرما خورده بود براش جوشانده گیاهی درست کردم که تو هم خوردی و بعد برات قصه خوندم و شام خوردیم تقریبا ساعت ١١خوابیدیم ... . صبح وقتی بیدار شدم خواب خواب بودی الهی قربونت برم اینجوری بر...
29 آبان 1390

چشمای نازت منو گرفته...

عسلم روز پنج شنبه مادر جون و خاله مریم اومدند خونه ما . مادر جون برات عیدی اورده بود تو خواب بودی و وقتی بیدار شدی مادر جون داشت میرفت بعد از مادر جون خاله مریم و امیر مهدی امدند تو هم که بد خواب شده بودی خیلی عصبانی و کلافه بودی و اصلا با امیر بازی نکردی خاله تورو نگه داشت تا من بتونم ناهار درست کنم بعد از رفتن اونا تو هم خوابیدی تقریبا یک ساعتی خوابیدی و بعد بابایی اومد سرحال شدی و با بابایی بازی کردی بعداز ناهار هم خوابت نمی اومد با بابایی مشغول بازی شدی و منم به کارای خونه رسیدم ... .صبح جمعه با عمه رفتیم دیدن کیانا کوچولو که تازه دنیا اومده بود بچه ناز و تپلی بود و تو هم بهش میخندیدی و همش میخواستی کلاهشو در بیاری تا موهای کرکی اون...
28 آبان 1390

وروجک من

عسلم روز دوشنبه رو مجبور شدم مرخصی بگیرم چون سرما خورده بودی و مریض احوال بودی داروها خواب الودت کرده بودند و بیشتر میخواستی بخوابی بعد از اینکه یکی دو ساعت خوابیدی برای اینکه حوصله ات سر نره دیدم هوا افتابیه و تقریبا گرمه باهم رفتیم بیرون تا خرید کنیم تو مغازه همسایه رو با بچش دیدیم که با اون مشغول بازی شدی از مغازه یه ابنبات چوبی برداشتی و خرید کردیم و رفتیم خونه تو با ابنبات مشغول شدی و منم به کارام رسیدم خوشحال بودم که سر گرم شدی اما وقتی اومدم پیشت دیدم در حین ابنبات خوردن تمام لباست هم خیس کردی و چسبناک شده حتی موهات هم چسبناک شده بودن لباسات رو عوض کردم و موهات رو تمیز کردم و دست و روت رو شستم داشتی میخندیدی ای وروجک اخه تورو چه به اب...
25 آبان 1390

دختر خوب مامان

عسلم پنج شنبه با هم رفتیم خونه خاله مریم . اونجا با امیر مهدی بازی کردی . امیر مهدی کلاس اوله و از این هفته پنج شنبه ها تعطیله . با هم دیگه بر نامه کودک نگاه کردین و امیر مهدی هم همه اسباب بازیاشو برات اورد تا بازی کنی . خاله هم یکسری لوازم خانه اسباب بازی برات گرفته بود که خیلی قشنگ بودن . با خاله رفتیم خرید و برات لباس خریدیم . بعد اومدیم خونه و تو اینقدر خسته بودی که خوابت برد منم ناهار درست کردم . شب جمعه عالیه (دختر عمو )زایمان کرد و محمد احسان کوچولو به دنیا اومد جمعه رفتیم دیدن عالیه. بچه تپلی نازی داشت . بعد از ظهر من پیش عالیه تو بیمارستان موندم تا مامانش بره خونه و استراحت کنه و تو تنها با بابایی خونه موندین تا شب من بیمارستان...
21 آبان 1390

بوی عشق خدا

"دعاهایت را اجابت کند انکه اسمانی را میگریاند تا گلی را بخنداند " دختر گلم دیروز دوشنبه عید قربان هوا حسابی بارونی بود بر خلاف سالهای گذشته امسال خدا رو هزاران مرتبه شکر بارون خوبی میباره . دیروز همه با هم رفتیم گردش و خرید . تا هم هوایی بخوریم و هم اینکه تو هم بارون رو ببینی . برات شعر بارون میاد شر شر رو میخوندم و تو هم به اسمون نگاه میکردی اول تعجب کرده بودی اما بعد خودت هم به بارون روی شیشه ماشین اشاره میکردی و میگفتی بارون  بارون . شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه عمو . بابابزرگ هم اونجا بود با علی و امیر بازی کردی بعد عمه اومد اونجا . نازنین سرما خورده بود . بعد اومدیم خونه . تو از بس بازی کرده بودی خسته شدی و خوابیدی م...
17 آبان 1390

سلام ....

عسلم دیروز یه شعر از مهد یاد گرفتی که تند تند میخونی" مامان بابا سلام دارم"و اخرش هم با صدای بلند میگی سلام الهی قربون اون سلام گفتنت بشم من و بابا هم با تو همراهی میکنیم و می خونیم و تو می خندی . از شعر عمو زنجیر باف هم خیلی خوشت میاد وقتی برات میخونم بلند میگی بعله! تو رو صندلی اشپزخونه میشینی یه ظرف اجیل و نخود وکشمش هم دستت میدم تا سرگرم بشی که من بتونم غذا درست کنم در حین غذا درست کردن هم با هم شعر میخونیم . بعد ابمیوه یا میوه سیب یا موز میخوری . بعد از کارای اشپزی با هم میشینیم و تو کتاب قصه میاری تا برات بخونم و از روی اونا اسم حیوونا و صدا هاشون رو یاد میگیری . اولین کتاب قصه ای که گرفتم اصلا به اسم کتاب توجه نکردم و فقط تصاویر اونو ...
15 آبان 1390

سپیده دم عشق

عسلم دیروز جمعه  صبح که از خواب بیدار شدی دیگه نخوابیدی و کلی شیطونی کردی بعد از ظهر هم که میخواستی بخوابی بابا بزرگ اومد خونمون و خواب از سرت پرید شب همه با هم رفتیم خونه پسر عمه دیدن زهرا کوچولو که تازه دنیا اومده بود اینقدر کوچولو بود که نمیدونستی کجای صورتشو  بوس کنی تا اخر شب اونجا بودیم و تو هم با نازنین و علی مشغول بازی و ورجه وورجه . وقتی بر میگشتیم تو ماشین خوابت برد با خودم گفتم خدا رو شکر بالاخره خوابیدی اما تا به خونه رسیدیم بیدار شدی و با بابابزرگ مشغول بازی شدی همش میگفتی مامانی و من بلند بهت میگفتم جون مامانی و تو از خنده ریسه میرفتی و باز تکرار میکردی و میخندیدی وقتی برقا رو خاموش کردم تو بازم تکرار میکردی و من به ش...
14 آبان 1390

زلال بارون خدا

نفسم دیروز بابایی حالش خوب نبود و مرخصی گرفته بود تو هم خونه پیش بابا موندی و مهد نرفتی دیروز عصر رفتیم دکتر و دکتر برا بابایی سه روز استراحت نوشت امروز هم با بابا خونه موندی صبح کنار هم راحت خوابیده بودید دیشب بارون اومده بود و صبح هم همچنان میبارید. روزای بارونی خیلی قشنگه خوش به حال شمالیا که همیشه بارون دارن. اینجا روزای بارونی خیلی کمه و وقتی که بارون میاد انگار بوی عشق همه جا میپیچه  . اول صبح زیر بارون پیاده روی کردم . هوا عالی شده . خدا رو هزاران مرتبه شکر به خاطر این زیباترین نعمتش . به کجا چنین شتابان گون از نسیم پرسید هوس سفر نداری زغبار این بیابان همه ارزویم اما چکنم که بسته پایم گر از این کویر غربت به سلا...
11 آبان 1390

تنها بهانه ماندن

عشق من  الان چند روزه که وقتی از مهد میارمت خونه دیگه نمیخوابی و تا شب بیداری و بازی میکنی هر چی میگذره خوابت کمتر میشه و شیطنتات بیشتر . دیروز هم یکی از همین روزا بود دیدم از خواب و استراحت که خبری نیست با هم رفتیم بیرون هوا خوری . بابایی هم از سر کار اومد خسته بود و ناهارشو خورد و خوابید . (جدا" خوش به حال اقایون که کاری به بچه ندارند و هر وقت دلشون میخواد میگیرن میخوابن وتمام زحمتای بچه داری رو خانما میکشن و این یعنی تساوی زن و مرد. تمام حق اولاد هم به طور کامل به اقایون تعلق داره و این یعنی عدالت . خب بگذریم چی کار داریم به این بحثا خودمو بچم مهم هستیم و مهم اینه که بچم رو جوری تربیت کنم که بتونه از حق و حقوقش دفاع کنه)دیشب خیلی زود...
10 آبان 1390